You can tell a lot from the way someone shops, it's not in what you pick but the way.
Some people move purposefully along the aisles. Some just pick whatever catches their eyes. Some never read the stickers. Some spend a good while staring at them. Some switch their choices a good number of times. Some never turn back once they've made a choice. Some people organize everything in their carts. Some just create a mountain of junk.
She just drops them in her cart, kind of releases them in the air, thinking it will hit the bottom of the cart anyhow! She acts like she's purposeful while she really is not. She goes zig zags, just by the moment. She stares at cheese selection indefinitely. When she is done she always thinks she is missing something, like she is not done. She always holds the cashier and the line for the last temptation like a bar of dark chocolate or something or a new fragrance body shower gel! She is always debating between what she craves and what's good for her, picking something holding it tight then all of a sudden letting go of it. She touches her bottles of wine sensitively and is always looking for something new. When she is planning to make some fajita she can easily get out of the store with all the essential ingredients for fettucine alfredo! When someone bumps his/her cart into hers and says, oh my god I'm sorry, she goes: It's ok, I have insurance! She sometimes thinks her shopping is small, gets a hand basket or nothing but always ends up hugging one million things stumbling to the cashier or putting everything down, going looking for a cart! When she is unloading the heavy stuff into her trunk, she sometimes wonders why she didn't get herself a man to do this for her! like those big watermelons that she loves and big bundles of bottled water, like those 72-pack ones! but it's just then and when she sees a spider, the rest of the time she is happy and independent!
now, how do you shop?
Saturday, July 7, 2007
Sunday, July 1, 2007
علی
به در خانه اش که می رسیدیم با پاهای برهنه- بلوز سفید و چهره ای خندان به استقبال ما می آمد و خودش در باغ را برای عبور ماشین باز می کرد. همیشه! باغی بزرگ پر از درختهای آلو٫ گیلاس٫ سیب٫ گردو و جوی آبی در میان و بنایی ساده و قدیمی با حجمی صلب با اتاقهای بزرگ و پنجره های بزرگ که رو به باغ باز می شدند. چهره ای گرد و بسیار مهربان٫ سبیلهای سفید کلفت علی اللهی و موهای پر پشت سفید. ساعتی بعد فضای اتاق پر می شد از صدای کمانچه و تار و اشعاری که در وصف علی خوانده می شد. خیلی بچه بودم. این بنا٫ محل زندگی عمرالله شاه ابراهیمی رییس دراویش ایران بود . در بخشی ییلاقی در اطراف کرمانشاه به نام صحنه میان دامنه کوههای بیستون.
کم کم آفتاب رو به غروب بود. پنجره های اتاق مستطیل شکل کشیده با سقفی بلند٫ رو به باغ باز بود و نسیم غروبگاهی که پرده های تور سفبد ساده را به رقص در می آورد٫ ترکیبی خیال انگیز با صدای کمانچه ایجاد می کرد. چراغها خاموش بودند و نور داخل فضا نور طبیعی رو به کم سو شدن. صدای علی علی به در و دیوار فضا می کوبید و طنین صدای کمانچه. به ناگاه در این میان سید عمرالله به پا می خاست و پیشانی علی را به یمن نام علی می بوسید. دوباره می نشست و کمانچه اش را در دست های گرد و هنرمندش جا می داد
فضا فضایی بسیار عرفانی و سورریال بود و خیلی وقتها مثل یک تصویر غیر واقعی از پس ذهنم رد می شود و من با سن کم شیفته این بازی نور سایه و صدا می شدم. مامان بابا علی هنگامه به پشتیهایی که دور اتاق چیده بودند تکیه می زدند و من می چسبیدم به دامان مامان. در این میان به اتاقهای دیگر هم سر کشیده بودم. هر یک موزه ای بودند از تار و کمانچه های عتیقه و گاه جواهر نشان که به دیوار آویزان شده بودند و نوشته ها و اسناد دست نوشت و نقاشی های قدیمی و .... که طی سالهای سال از اجداد او نسل به نسل دست به دست شده بودند.
یک روز از روزهای احیا بود. باز شاه عمرالله با چهره ای خندان و بلوز سفید رنگ به پیشباز ما آمده بود. به مامان گفتم من فکر می کردم اینها که انقدر علی را دوست دارند امروز ناراحت باشند! مامان گفت اینها به مرگ علی اعتقاد ندارند. میگویند علی همیشه زنده است.
چند سال پیش یکی از دوستانم در پاریس که به طرز عجیبی مشتاق دیدن شاه عمرالله بود را پیش او فرستادم. رفته بود و گفته بودند شاه عمرالله فوت کرده است.
آخرین بار پای تلفن از بابا از شاه عمرالله می پرسم. می گویم آشنایی شما از کجا بود؟ می گوید زمانی که رییس دادگستری استان بودم از شاه عمرالله که در مردم از احترام بسیار بالایی برخوردار بود کمک می گرفتم تا در اختلافات میانجی شود و ریش سفیدی کند تا کار به دادگاه و تشکیل پرونده نکشد. بسیاری از وقتها هم موثر بود. حرف او در مردم خیلی تاثیر داشت. دوستی ما بر می گردد به آن روزها. علی شاید یکساله بود.(جالب اینکه این یک روند اجباری در سیستم قضایی امریکاست که دو طرف باید چندین جلسه در حضور داور -میدییتور- که یک یا چند نفر حقوقدان هستند به گفتگو بنشینند تا حتی المقدور اختلاف همانجا فیصله پیدا کند. معمولا داور در این مرحله تا حدودی رای دادگاه را هم برای آنها پیش بینی می کند. تا در وقت و هزینه دادگاهها صرفه جویی شود.)بابا ادامه می دهد: این سالهای آخر همسرش را از دست داد و یکی از مریدانش که خیلی به او اعتقاد داشت با او ازدواج کرد. حتی هیچوقت در حضورش نمی نشست و او را آقا آقا صدا میکرد. من و مادرت چندین بار در بیمارستان سجاد از او عیادت کردیم. بغض می کند و می گوید شاه عمرالله علاقه عجیبی به علی داشت.می گویم چه کسی جانشین او می شود؟ می گوید پسرش که در کرمانشاه استاد ریاضی است شب جمعه ها به باغ می رود. در باغ را باز می گذارد و چراغها را روشن می کند. تا هر که دلش خواست برود آنجا. تا چراغ خانه روشن بماند.
Subscribe to:
Posts (Atom)