Sunday, September 23, 2007

" The sight of our home town approaching on the horizon stirs a multitude of conflicting feelings in us all. Vivid thoughts and images flood our minds and unsettle our stomachs as the train slowly pulls in or as we go down a gear and turn off the motorway. easing back on to familiar roads and pathways leading to what seems like a former lifetime. Does a sense of security prevail-with memories of childhood and family? or perhaps a sense of alienation as our home town stays the same as we continue to change with time? Even more frightening is the awareness that our former home continues to expand, improve and progress without us!!!...."
روزی که چمدونهام و می بستم روز قبلش از تزم دفاع کرده بودم: خانه ایرانیان مقیم امریکا. بعد از یکسال کلنجار فلسفی رفتن که فضای این مرکز چطور می تونه مولفه
های دو فرهنگ شرق و غرب رو در خودش جا بده. اصلا ایرانیان مقیم امریکا کی هستند؟ چی میخوان؟
بگذریم. یکی از دوستهام می گفت: یا تو تز بستن نمی دونی یعنی چی یا مهاجرت کردن!...باید یکروزه چمدون می بستم. دور خونه می گشتم. هر چی دوست داشتم بر میداشتم می گفتم:‌ مامان. من دیگه جا ندارم. اومدی اینم با خودت بیار. الان دیگه یادم نمیاد اونهایی که جا گذاشتم و دوست داشتم چی بودند. بهترین دوستم مریم روی مبل
اتاق خوابم نشسته بود و با چشمهای خیس من و که این ور و اونور میرفتم نگاه می کرد. بهش گفتم: این جوری نگام نکن. قرار نیست که تا اخر عمر همدیگرو نبینیم. تو
میری پاریس. بعدش میای پیش من. مریم رفت پاریس. ولی اونجا سرطان گرفت. سه ماه هم بیشتر طول نکشید!....و من موندم و خاطرات یک عمر زندگی شاعرانه دانشکده معماری و از یک گالری به گالری دیگه پریدن و قهوه های موزه هنرهای معاصر و کلی پروژه مشترک و گشتن تو شهر لواسون و رانندگی زیر بارون تو
اتوبانهای تهران و از این کافی شاپ به اون کافی شاپ رفتن و جلسه های مجله معماری-شهرسازی و کتابخونه معماری باغ فردوس و کتابفروشی رو به روش و
اسکیس زدنهامونو........قرار بود یک روز با هم دفتر بزنیم.
تو راه که می اومدم انقدر خسته بودم که بی هوش شدم تا رسیدم به سانفرانسیسکو.یادم میاد میخواستم بیام با خودم فکرمیکردم: من که دیگه اینجا کاری ازم بر نمیاد
تحملشم ندارم. اون روزها علی با لبخند بهم نگاه میکرد و می گفت: میتونی بگذاری بری؟ با قطعیت می گفتم اره! می گفت: خوش به حالت! قرار بود که به چیزی فکر نکنم و بدنبال تعادل جدید زندگیم بگردم. قرار بود زندگیم و بکنم و ایران هم زندگی شو بکنه.
تا اینکه یکروز که به لبخند بدور از دغدغه نسیم تو عکس نگاه می کردم مکث کردم. با خودم فکر کردم که چقدر طول می کشد تا این لبخند تبدیل به نگاهی پر از یاس
بشه؟ باید یکروز نسیم هم چمدانهایش را دو ساعته ببندد و با هر چی دوست دارد خداحافظی کند؟ چون در ایران به دنیا امده و نه جای دیگر؟
یادم اومد نسیم که تازه به دنیا امده بود زنگ زدم به نیلوفر و گفتم:‌ نسیم که یه کم دیگه بزرگ شد بفرستینش پیش من. علی می گفت این و از حالا هواییش نکنین! منم گفتم
تو ایران به دخترها ظلم میشه! همین بس که خیلی روز های تعطیل موکل های تسخیری بابا از جاهای دور افتاده شهر می اومدن خونه ما. یکروز یک دختر جوان با دختر بچه اش به خانه ما امد. مثل ابر بهار اشک میریخت که دخترش داره هفت ساله میشه (حداکثر سن ضمانت دختر توسط مادر) می گفت من چه جوری دخترم و که
هموفیلی داره دست یه پدر معتاد بدم؟ می گفت تا به حال چند بارم موقع ازمایش اعتیاد تقلب کرده. بابا که شروع کرد به دادخواست نوشتن. مامانم گفت برو دخترتو بده دستش بگو می خوام شوهر کنم. مرده هم میگه بچه ات و باید بگذاری خونه باباش. این کارو کرد و پدر معتاد بچه را برگرداند! بابا به من میگه ازدواج کردی عقد ایرانی
نکن! میگم باشه! میگه نه . من مردم هم نکن. میگم باشه. شما اصلا نگران نباشید! دلایلش واضحه. ممنوع الخروج میشم. ناشزه میشم. حق ضمانت از فرزند هم ازم سلب میشه! حالا یه روزی منم باید به نسیم بگم عمه عقد ایرانی نکن. مثل خاله ام که به من میگفت پا شو بیا. زنا تو ایران ارزش ندارن! حالا که عکس نسیم و میبینم تنم میلرزه! نسل بعدیم همه چیزهایی و ببینه که ما دیدیم؟(بگذریم که نسیم هم زودتر شروع کرده به دیدن )
چند ماه پیش فریبا داودی مهاجر از فعالان جامعه مدنی و حقوق زنان تو دانشگاه برکلی سخنرانی داشت. یکی از نابترین سخنرانیهایی که تا به حال دیده ام. می گفت:
نسل جدید ایران دیگر به دنبال قهرمان نیست. به ما می گوید این همه به دنبال قهرمان بودید چه شد؟ به رهبری دسته جمعی معتقد است و این که هر کسی هر حرفی دارد
بزند. من با خودم گفتم معجزه اتفاق افتاده است!!... با این نسل خیلی کارها میشود کرد.
دیروز سمینار وب لاگ نویسان ایرانی کالیفرنیا فضای منحصر بفردی داشت. پر از ادمهای بزرگ کارامد و افتاده. برای اولین بار احساس کردم اگه تو ایران هم زندگی
میکردم باز دلم میخواست با این ادمها معاشرت کنم. خانوم نازی کاویانی برگزارکننده سمینار تا فهمید من خواهر علیم با یک دنیا حس مهربانی و همدردی من را بغل کرد و گفت:‌ من چقدر به علی فکر می کنم. هر روز. به علی و دخترش. در نگاهش غم خودم و دیدم. خیلی خوشحالم که این گروه داره با این پتانسیل این جا پا میگیره.
خیلی امیدوارکننده است. خانه ایرانیان مقیم امریکا دارد کم کم خانه می شود

Wednesday, September 19, 2007

مامان می گفت:‌ هر چقدر دلت می خواد خودتو لوس کن. از در این خونه که بری بیرون دیگه کسی ناز تو نمی کشه
تا حالا هم کسی بهش ثابت نکرده که اشتباه فکر می کرده

Sunday, September 16, 2007

بابا میگه نه از تعریف و تمجید مردم خوشحال شو نه از اینکه تو رو نفی کردن ناراحت. مردم بر اساس منافع آنی و شخصی شون درباره ات نظر میدن. هر چی زودتر و بهتر این و یاد بگیری تو زندگیت کمتر آسیب می بینی