Friday, May 23, 2008

Fran

Her name is Fran. Seventy year old. A very good friend of mine. She has been a well known marketer and project hunter for architectural companies throughout the State.
We go out after work sometimes and she tells me I remind her of when she was young. How she used to run in San Francisco streets with high heels and would leave her heels in Downtown streets holes. She still has the shine in her eyes. Never been married.
Today she tells me about the fiance she lost in Vietnam War. "He was a pilot but he never got back!" And the sparkle in her eyes gets doubled. But she doesn't cry. "I went wild after him. And could not commit. Did crazy things. Did drunk driving. Did para shooting. It didn't kill me, I don't know why. Friends keep telling me, "How could you live this long?"...


PS._ There is something between me and older women. There has always been.

Monday, May 19, 2008

لیست آدمها

این روزها آدمها لیست دارند. لیست آدمها. از شماره ۱ تا شماره ۳۰و ...بدون رعایت ترتیب حروف الفبا. آدمها با ترتیب لیستشان به هم زنگ می زنند. قرار می گذارند. دور هم جمع می شوند. هر چند وقت یکبار این لیست را بالا و پایین میکنند. به هم می ریزند. مثل برزدن ورقها در شروع بازی. گاهی بعضی شماره ها را حذف میکنند. گاهی اضافه می کنند. این لیست آدمها گاهی هر شماره اش یک لیست دارد. مثل شماره یک الف شماره یک ب. شماره یک پ....این لیست گاهی حد نصاب دارد. آدمی به لیستی اضافه می شود چون کس دیگری حذف شده. حذف می شود چون جا برای اضافه کردن کسی نیست. شماره آدمها در لیستهای مختلف فرق می کند. این می شود که خیلی وقتها دامنه مشترک اسامی در لیست آدمهای مختلف کافی نیست. طول این لیست معمولا رابطه مستقیم دارد با خوشحالی آدمها. گاهی لیست آدمها صفحه هایش گم می شود. جا می ماند. منقضی میشود. فراموش می شود. به هم می خورد. سر و ته می شود. لیست آدمها را می شود مدیریت کرد. می شود در کامپیوتر ذخیره کرد. به روز کرد. می شود گروه بندی کرد. جمع زد. تفریق کرد. می شود چاپش کرد. می شود با پونز به دیوار زد یا به در یخچال چسباند و هر وقت که از تاریخ گذشت به درون سطل بازیافت کاغذ پرتاب کرد.

Sunday, May 11, 2008

Re-Orient

Today, Sunday, life is as good as omelette with orange juice. And it's the first time I'm enjoying decluttering my home. Without having the biggest guilt feeling of me wasting my time. Today I want to slow down, and know what I am running so hard for! And if all of that is worth my peace of mind. And make sure life does not pass by too fast that precious moments get lost on the go. Today I'm just trying to act like myself, and not per the corporate designed life plan at a public scale. And sip my fine espresso trying to smell it first instead of making it a single gulp! Today I will try to practice that speed sometimes sacrifices quality. And that sometimes you need to stop and reorient yourself.

Monday, May 5, 2008

بهش که زنگ می زنم میگه هلاله دیر زنگ زدی وقت ندارم... ولی بیا. کار تو راه میندازم
میره بیرون. تند و تند سیگار می کشه. میگه: یا بیرون تو افتاب رنگشو ببین! کنار فویلو میزنه کنار می گه: خوبه؟ میگم اره. میگه: روشن تر نمی خواهی؟ میگم نه. نگاهم میکنه .میگه: با امریکایی ازدواج نکن. میگم: باشه! می گه: همیشه ته دلت یه چیزی خالیه! هر چقدر هم می گذره اون چیزی که خالیه بزرگتر میشه
معمولا موزیک باخ گوش می ده. نگاهم از کنار اینه می افته به یک عکس. عکس فریدون فروغی. می دونم برادرش بوده. می گه: من کوپهام معمولیه. رنگهام اما نه. میدونم. قلمو را که در رنگ میزنه انگار که داره روی سر ادمها نقاشی می کنه
این بار که زنگ می زنم خانمی با لهجه افغانی گوشی را برمیداره. میگم می خوام با فروغ صحبت کنم می گه: اااااااااا...... فروغ مریضه. حالش خوب نیست. مثل اینکه سرطانه. تا تصمیم گرفت بازنشست بشه استراحت کنه این جوری شد
به خونه اش زنگ می زنم. اقایی با لهجه کاملا امریکایی گوشی را بر می داره. می پرسم:سوزی کجاست؟ می گه سوزی با بچه هاش رفته هاوایی. که اون جا استراحت کنه