Monday, May 5, 2008

بهش که زنگ می زنم میگه هلاله دیر زنگ زدی وقت ندارم... ولی بیا. کار تو راه میندازم
میره بیرون. تند و تند سیگار می کشه. میگه: یا بیرون تو افتاب رنگشو ببین! کنار فویلو میزنه کنار می گه: خوبه؟ میگم اره. میگه: روشن تر نمی خواهی؟ میگم نه. نگاهم میکنه .میگه: با امریکایی ازدواج نکن. میگم: باشه! می گه: همیشه ته دلت یه چیزی خالیه! هر چقدر هم می گذره اون چیزی که خالیه بزرگتر میشه
معمولا موزیک باخ گوش می ده. نگاهم از کنار اینه می افته به یک عکس. عکس فریدون فروغی. می دونم برادرش بوده. می گه: من کوپهام معمولیه. رنگهام اما نه. میدونم. قلمو را که در رنگ میزنه انگار که داره روی سر ادمها نقاشی می کنه
این بار که زنگ می زنم خانمی با لهجه افغانی گوشی را برمیداره. میگم می خوام با فروغ صحبت کنم می گه: اااااااااا...... فروغ مریضه. حالش خوب نیست. مثل اینکه سرطانه. تا تصمیم گرفت بازنشست بشه استراحت کنه این جوری شد
به خونه اش زنگ می زنم. اقایی با لهجه کاملا امریکایی گوشی را بر می داره. می پرسم:سوزی کجاست؟ می گه سوزی با بچه هاش رفته هاوایی. که اون جا استراحت کنه

2 comments:

Tameshk said...

هلاله جونم
غم انگیز بود! دلم گرفت.

Anonymous said...

تن تو نازک و نرمه مثه برگ
تن من جون می ده پرپر بزنه زیر تگرگ
دست باد پر می ده برگ و تو هوا
اما من موندنی ام تا برسه دستای مرگ...