Monday, February 26, 2007

February 26th.

This morning I woke up with mom's phone ring! Saying Happy Birthday, Her voice is still young and so comforting! She was exactly my age then when she first had me! Her voice is kind and calm, just like she is in peace with all the world, My dad used to say, your girls haven't got your patience! ...which is true! But you know what, I'm becoming more and more like her as it goes!
Today is the youngest day of the rest of my life, my aunt said! I go to work, there is a deadline approaching us closely, So I just concentrate on designing the facade for these downtown lofts. It's just a normal day, I peek through my orkut and email accounts hiddenly to check out my birthday messages.
On my way back home I stop by at Trader Joe's, buy a bunch of gorgeous deep orange flowers together with an Orchid and of course a really good bottle of Shiraz, Drive back home, put my livening flowers in vase, open my bottle and walk with my glass of red wine in one hand and phone on the other answering birthday calls and checking out birthday messages from all across the globe....

Last year I wanted to get rid of some weight, I did. Wished to exercise regularly, I did. (last time in yoga I was on the bridge pose, I slowly opened my eyes, I and the instructor were the only people there making it!) I wanted to change my job, I did....
Next year I'm moving to somewhere else..............


PS._ "I'm like a bird, I only fly away, I don't know where my soul is, I don't know where my home is!....", my favorite song these days By Nelly Furtado.

Saturday, February 24, 2007

This blog is still new and sketchy, please disregard the many technical errors. Thanks.
میگن چرا از این همه تو رو دعوت كردن كنفرانس؟ وا!...خب، برادرم خوش تیپه، خوش لباسه! این خارجیهام كه عقلشون به چشمشونه
بابا یك روز راجع بهت یك كتاب مینویسم، شاید اسمشو گذاشتم
How to be a judge?
بابا همیشه برای من یك قهرمان بود، علی تو هم كم كم داری قهرمان میشی
دیگه برای این زنده نیستم كه ساختمانهای قشنگ طراحی كنم، دیگه آدم دیگه ای شدم! شاید اصلا نویسنده بشم، شاید یك معمار باید نویسنده هم باشه
این روزها نمیخوابم، غذا نمیخورم، ولی انقدر انرژی دارم كه انگار سه تا لیوان قهوه با هم خوردم، انگار بدنم وصل شده به یك منبع انرژی دیگه
نیلوفر میگه، نسیم هر كی و میبینه كه یه كم شبیه علیه، مثلا قد بلنده و عینك زده به طرفش میدوه، یكهو وسط راه میایسته، بر میگرده. نسیم، عمه، اینا از مشكلات جامعه نخبه كشیه

فرزند خلف

یادم میاد یك شب تابستونی تو حیاط قشنگ خونه مون تو شهر كرمانشاه، من شاید چهار پنج
ساله بودم، همه توی حیاط بودیم. اگه همه نه، من و تو و مامان بودیم. مامان داشت زمین و گلها رو آب میداد، همیشه میگفت" بوی خاك تر به من حس عجیبی میده در زدن! من داشتم دوچرخه سواری میكردم. و تو رفتی درو باز كنی. یك مرد با شمای دهاتی پشت در بود، با یك صندوق انگور. گفت: این انگورها رو برای آقای فرحبخش آوردم

صندوق و گذاشت توی حیاط و رفت. یادمه كه تو رفتی از توی صندوق انگور برداری، بابا تك تك حبه های انگور را از توی مشت تو در آورد برگردوند توی صندوق! ... بابا پای تلفن میگفت، "آقا بیا این صندوقتو ببر!....آخه نداره! حقت بوده، حقت و گرفتی! انگور نداره!" مرد با چشمهای پر اشك به در خونه ما اومد، "آقای فرحبخش خیلی آقایی!" صندوق و برداشت و رفت
و حالا پدر ما بعد از چهل سال سابقه حقوقی تو این مملكت داره به نوشتن لایحه تو فكر میكنه
بچه كه بودم از بابا میپرسیدم : بابا! تو تا حالا دستور دادی كسی هم بكشن؟ میگفت، نه، هر كی بود و حبس ابد دادم و بعد از انقلاب همه ازاد شدن! میگفت، گاه گدار تو كوچه خیابون بهشون بر میخورم! به دست و پام میفتن. میگفت یه روز، تو پیاده رو بودم، یكی افتاد رو پاهام شروع كرد به گریه كردن. گفت: آقای فرحبخش من زندگیمو مدیون شمام. من همونی بودم كه هشت نفر از اعضای خونواده مو كشتم. - طرف میره سربازی برمیگرده میبینه نامزدش و عقد كردن برای برادرش. یه آن غیرتی میشه همه رو میكشه با تفنگ سربازی. ـ بعد از انقلاب اومدم بیرون. الان كامیون دارم، زن دارم، بچه دارم
بعد از عوض شدن قوانین، بابا میگفت من نمیرم دست و پا قطع كنم! چندین بار استعفا داد، استعفا شو قبول نمیكردن، میگفتن آقای فرحبخش،مثل شما نداریم! بقیه دزدن. بابا میگفت در تمام دوران قضاوتم سیگارمو با فندك وكیل روشن نكردم، و اینطور بود كه یكی از كمتر از ده قاضی ایران شد كه نشان عدالت گرفتند
بابا وكیل هم كه شد فقط پروندههایی و قبول میكرد كه حق با هاشون بود. میگفت من وكیل شر خر نیستم. یه روز یادته برادر دوست هنگامه، با مامان باباش اومدن خونه مون. پسره چك سفید روی میز گذاشت كه آقای فرحبخش، زنم بهم خیانت كرده(با پسر خاله اش تو خیابون دیده بودش) طلاقنامه شو بنویسین. بابا گفت نمینویسم، من زن حامله به دادگاه نمی برم!اگه یه بلایی سر بچه بیاد تا آخر عمر خودت و نمیبخشی. من باید این بچه به دنیا بیاد ببینم حق و حقوقش چیه، یك قلو. دو قلو، دختره، پسره. بعد از به دنیا آمدن بچه بیاید. بچه در شكم مادر مرد! یادته عروسی كه رفتیم(ازدواج بعدی) داماد دم در كه بابا رو دید چشمهاش پر اشك شد، با تعظیم گفت:‌آقای فرحبخش خیلی لطف كردین تشریف آوردین!

علی، تو نوه بزرگ حاجی ملك محمد، ملك التجار شهر كرمانشاهی. حاجی ملك محمد اولین وكیل انتخابی مردم در اولین مجلس نمایندگان مردم، مجلس مشروطه سلطنتی بود. بابا میگفت یك بار، محموله ای كه فروخته بود، پولش هنوز به دستش نرسیده بود، چهار تا زن و بچه هارو در یك شب بارانی زمستانی به باغی در اطراف شهر برده و گفته من مدیون طلبكارهام، بروند در تمام املاكم را باز گذاشتم و شبانه در آن باغ سرد چادر میزنن. طلبكارها نصفه شب میان دم در باغ اصرار كه برگردین منزل، این چهار زن و این همه بچه امشب مریض میشن. حاجی ملك محمد قبول نیمكنه تا چند روز بعد كه پول معامله اش میرسد و حساب همه را پس میدهد. حاجی ملك محمد در تمام طول نمایندگی خود در مجلس، از دریافت هر گونه حقوقی امتناع كرد و گفت:‌ چون در تمام دوره وكالت خود، نتوانستم خدمتی به مردم شهر كرمانشاه انجام دهم شرعا و حقوقا مستحق به دریافت هیچ حقوقی نیستم

علی حالا تعجب نمیكنم كه چرا تو ....

به قول مرحوم، مهدی اخوان ثالث
فلانی
زندگی شاید همین باشد

این روزها تو دفتر وقتی فكر میكنم كدوم متریال با كدوم متریال دیزاین خیلی بهتری روی نمای ساختمان داره حالت تهوع می گیرم. وقتی كارفرما زنگ میزنه و فكر میكنه اندازه پنجره اش تغییر كنه، بزرگترین مشكل زندگیش حل میشه! تو راهرو باید به همه لبخند بزنم. همه از كنارم رد میشن میگن

How is your day going?

مجبورم بگم روز خیلی خوبی دارم! این خیلی حرفه ای نیست كه بگی یك روز خیلی خیلی بد!!! می گم

I'm having a wonderful day! How about yourself?

و یك لبخند پوكری میزنم

I have to act like a professional!

میرم توی لونج میشینم، كارن منو میبینه میاد كنارم میشینه، میگه آخر هفته چی كار میكردی؟ میگم كار زیادی نتونستم بكنم. شنیدم برادرم كه ژورنالیسته رفته زندان! چپ چپ نگاهم میكنه. میگه چرا؟ میگم رفته كنفرانس! میگه نه! نمیشه كه!

(no, that's not it, it must be something)

حتما یه چیزی هست

و تا آخرش حرف نمیزنه! با خودم میگم تو چی میدونی! تنها چیزی كه میدونی اینه كه تو دنیای شماها فقط بحران میانسالی

(middle age crisis)

!هست و اینكه من باید دقایقمو صرف گوش كردن به این بكنم كه تو چطور یه روز صبح از خواب پا شدی و فكر كردی كه دیگه از دو تا بچه ات و شوهرت خسته شدی و اینكه این احساسات چقدر طبیعیه

Human being likes change!

و حالا با دوست پسرت كه از خودت ده سال كوچكتره دعوات شده چون فكر میكنه تو تخت زیاد جا اشغال میكنی و این باعث میشه تو احساس خیلی خیلی بدی داشته باشی

دیگه از ابتذال زندگی غربی هم حالم بهم میخوره

گوشی تلفنو بر میدارم. می گم، نیلوفر، حالت چطوره؟ می گه، سعی می كنم قوی باشم. هر روز صبح میرم تو اطاق جراحی. آخه این مردم به من اعتماد كردن جونشون و دادن دست من، من نمیتونم به خاطر ناراحتی خودم اشتباه كنم. و به خاطر نسیم، روحیه خودم و نگهمیدارم و اینكه علی به امید ماست
علی، میدونی بعد از شنیدن این خبر یاد چی افتادم؟ یاد چشمهات! چشمهات كه هر وقت از رفتن باهات حرف میزدن تر میشدن. می گفتی آخه، بابا، یكی باید تو این مملكت بمونه، آخه نمیشه كه همه برن

قطار

شنیدین كه میگن تاریخ مثل یك قطار میمونه؟ چند روزه كه این قطار از روی تك تك گره های عصبی نخاع من رد شده. یه وقتهایی سعی میكنی تا نادیده اش بگیری، كانال اخبار تلویزیونم را عوض میكنم، میگم این دنیا پر از خبرهای بده، من كه كاری نمی تونم بكنم. فكر میكنم بذار قطار از كنارم بگذره، بذار هر جا میخواد بره،... ولی این بار با قطار تصادف كردم. دیگه نمی تونم بگم مسیر این قطار به من چه

سه شنبه صبح، نهم ژانویه دو هزاروهفت

سركارم، سریك جلسه مهم كاری، تلفنم زنگ میزنه، مثل ماردیده ها از دفتر می پرم
بیرون. می گم، من باید این تلفنو جواب بدم
پشت خط خانمی می گه، دخترم! من شیرین عبادیم. دلم گرم میشه. مکث میكنم. باورم
نمیشه....
می گم: خانوم عبادی، آخرش چی میشه؟
می گن : اخرش هیچی! از تو هلفدونی میاریمش بیرون