skip to main
|
skip to sidebar
ماه شب اول
Saturday, February 24, 2007
علی، میدونی بعد از شنیدن این خبر یاد چی افتادم؟ یاد چشمهات! چشمهات كه هر وقت از رفتن باهات حرف میزدن تر میشدن. می گفتی آخه، بابا، یكی باید تو این مملكت بمونه، آخه نمیشه كه همه برن
No comments:
Post a Comment
Newer Post
Older Post
Home
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
Blog Archive
►
2012
(2)
►
October
(2)
►
2011
(4)
►
December
(1)
►
November
(1)
►
July
(2)
►
2010
(8)
►
October
(1)
►
July
(1)
►
June
(2)
►
May
(2)
►
April
(2)
►
2009
(6)
►
June
(3)
►
January
(3)
►
2008
(16)
►
December
(2)
►
November
(1)
►
October
(1)
►
August
(2)
►
July
(1)
►
June
(1)
►
May
(4)
►
April
(3)
►
January
(1)
▼
2007
(41)
►
November
(8)
►
October
(5)
►
September
(6)
►
August
(2)
►
July
(2)
►
June
(5)
▼
February
(13)
February 26th.
This blog is still new and sketchy, please disrega...
میگن چرا از این همه تو رو دعوت كردن كنفرانس؟ وا!.....
بابا یك روز راجع بهت یك كتاب مینویسم، شاید اسمشو گ...
دیگه برای این زنده نیستم كه ساختمانهای قشنگ طراحی ...
این روزها نمیخوابم، غذا نمیخورم، ولی انقدر انرژی د...
نیلوفر میگه، نسیم هر كی و میبینه كه یه كم شبیه علی...
فرزند خلف
این روزها تو دفتر وقتی فكر میكنم كدوم متریال با كد...
گوشی تلفنو بر میدارم. می گم، نیلوفر، حالت چطوره؟ م...
علی، میدونی بعد از شنیدن این خبر یاد چی افتادم؟ یا...
قطار
سه شنبه صبح، نهم ژانویه دو هزاروهفت
About Me
Helaleh
Definition is limitation.
View my complete profile
No comments:
Post a Comment