Saturday, February 24, 2007

فرزند خلف

یادم میاد یك شب تابستونی تو حیاط قشنگ خونه مون تو شهر كرمانشاه، من شاید چهار پنج
ساله بودم، همه توی حیاط بودیم. اگه همه نه، من و تو و مامان بودیم. مامان داشت زمین و گلها رو آب میداد، همیشه میگفت" بوی خاك تر به من حس عجیبی میده در زدن! من داشتم دوچرخه سواری میكردم. و تو رفتی درو باز كنی. یك مرد با شمای دهاتی پشت در بود، با یك صندوق انگور. گفت: این انگورها رو برای آقای فرحبخش آوردم

صندوق و گذاشت توی حیاط و رفت. یادمه كه تو رفتی از توی صندوق انگور برداری، بابا تك تك حبه های انگور را از توی مشت تو در آورد برگردوند توی صندوق! ... بابا پای تلفن میگفت، "آقا بیا این صندوقتو ببر!....آخه نداره! حقت بوده، حقت و گرفتی! انگور نداره!" مرد با چشمهای پر اشك به در خونه ما اومد، "آقای فرحبخش خیلی آقایی!" صندوق و برداشت و رفت
و حالا پدر ما بعد از چهل سال سابقه حقوقی تو این مملكت داره به نوشتن لایحه تو فكر میكنه
بچه كه بودم از بابا میپرسیدم : بابا! تو تا حالا دستور دادی كسی هم بكشن؟ میگفت، نه، هر كی بود و حبس ابد دادم و بعد از انقلاب همه ازاد شدن! میگفت، گاه گدار تو كوچه خیابون بهشون بر میخورم! به دست و پام میفتن. میگفت یه روز، تو پیاده رو بودم، یكی افتاد رو پاهام شروع كرد به گریه كردن. گفت: آقای فرحبخش من زندگیمو مدیون شمام. من همونی بودم كه هشت نفر از اعضای خونواده مو كشتم. - طرف میره سربازی برمیگرده میبینه نامزدش و عقد كردن برای برادرش. یه آن غیرتی میشه همه رو میكشه با تفنگ سربازی. ـ بعد از انقلاب اومدم بیرون. الان كامیون دارم، زن دارم، بچه دارم
بعد از عوض شدن قوانین، بابا میگفت من نمیرم دست و پا قطع كنم! چندین بار استعفا داد، استعفا شو قبول نمیكردن، میگفتن آقای فرحبخش،مثل شما نداریم! بقیه دزدن. بابا میگفت در تمام دوران قضاوتم سیگارمو با فندك وكیل روشن نكردم، و اینطور بود كه یكی از كمتر از ده قاضی ایران شد كه نشان عدالت گرفتند
بابا وكیل هم كه شد فقط پروندههایی و قبول میكرد كه حق با هاشون بود. میگفت من وكیل شر خر نیستم. یه روز یادته برادر دوست هنگامه، با مامان باباش اومدن خونه مون. پسره چك سفید روی میز گذاشت كه آقای فرحبخش، زنم بهم خیانت كرده(با پسر خاله اش تو خیابون دیده بودش) طلاقنامه شو بنویسین. بابا گفت نمینویسم، من زن حامله به دادگاه نمی برم!اگه یه بلایی سر بچه بیاد تا آخر عمر خودت و نمیبخشی. من باید این بچه به دنیا بیاد ببینم حق و حقوقش چیه، یك قلو. دو قلو، دختره، پسره. بعد از به دنیا آمدن بچه بیاید. بچه در شكم مادر مرد! یادته عروسی كه رفتیم(ازدواج بعدی) داماد دم در كه بابا رو دید چشمهاش پر اشك شد، با تعظیم گفت:‌آقای فرحبخش خیلی لطف كردین تشریف آوردین!

علی، تو نوه بزرگ حاجی ملك محمد، ملك التجار شهر كرمانشاهی. حاجی ملك محمد اولین وكیل انتخابی مردم در اولین مجلس نمایندگان مردم، مجلس مشروطه سلطنتی بود. بابا میگفت یك بار، محموله ای كه فروخته بود، پولش هنوز به دستش نرسیده بود، چهار تا زن و بچه هارو در یك شب بارانی زمستانی به باغی در اطراف شهر برده و گفته من مدیون طلبكارهام، بروند در تمام املاكم را باز گذاشتم و شبانه در آن باغ سرد چادر میزنن. طلبكارها نصفه شب میان دم در باغ اصرار كه برگردین منزل، این چهار زن و این همه بچه امشب مریض میشن. حاجی ملك محمد قبول نیمكنه تا چند روز بعد كه پول معامله اش میرسد و حساب همه را پس میدهد. حاجی ملك محمد در تمام طول نمایندگی خود در مجلس، از دریافت هر گونه حقوقی امتناع كرد و گفت:‌ چون در تمام دوره وكالت خود، نتوانستم خدمتی به مردم شهر كرمانشاه انجام دهم شرعا و حقوقا مستحق به دریافت هیچ حقوقی نیستم

علی حالا تعجب نمیكنم كه چرا تو ....

به قول مرحوم، مهدی اخوان ثالث
فلانی
زندگی شاید همین باشد

No comments: