Saturday, February 24, 2007

سه شنبه صبح، نهم ژانویه دو هزاروهفت

سركارم، سریك جلسه مهم كاری، تلفنم زنگ میزنه، مثل ماردیده ها از دفتر می پرم
بیرون. می گم، من باید این تلفنو جواب بدم
پشت خط خانمی می گه، دخترم! من شیرین عبادیم. دلم گرم میشه. مکث میكنم. باورم
نمیشه....
می گم: خانوم عبادی، آخرش چی میشه؟
می گن : اخرش هیچی! از تو هلفدونی میاریمش بیرون

1 comment:

Anonymous said...

I am sorry, that has interfered... This situation is familiar To me. I invite to discussion. Write here or in PM.