Sunday, July 1, 2007

علی


به در خانه اش که می رسیدیم با پاهای برهنه- بلوز سفید و چهره ای خندان به استقبال ما می آمد و خودش در باغ را برای عبور ماشین باز می کرد. همیشه! باغی بزرگ پر از درختهای آلو٫ گیلاس٫ سیب٫ گردو و جوی آبی در میان و بنایی ساده و قدیمی با حجمی صلب با اتاقهای بزرگ و پنجره های بزرگ که رو به باغ باز می شدند. چهره ای گرد و بسیار مهربان٫ سبیلهای سفید کلفت علی اللهی و موهای پر پشت سفید. ساعتی بعد فضای اتاق پر می شد از صدای کمانچه و تار و اشعاری که در وصف علی خوانده می شد. خیلی بچه بودم. این بنا٫ محل زندگی عمرالله شاه ابراهیمی رییس دراویش ایران بود . در بخشی ییلاقی در اطراف کرمانشاه به نام صحنه میان دامنه کوههای بیستون.

کم کم آفتاب رو به غروب بود. پنجره های اتاق مستطیل شکل کشیده با سقفی بلند٫ رو به باغ باز بود و نسیم غروبگاهی که پرده های تور سفبد ساده را به رقص در می آورد٫ ترکیبی خیال انگیز با صدای کمانچه ایجاد می کرد. چراغها خاموش بودند و نور داخل فضا نور طبیعی رو به کم سو شدن. صدای علی علی به در و دیوار فضا می کوبید و طنین صدای کمانچه. به ناگاه در این میان سید عمرالله به پا می خاست و پیشانی علی را به یمن نام علی می بوسید. دوباره می نشست و کمانچه اش را در دست های گرد و هنرمندش جا می داد

فضا فضایی بسیار عرفانی و سورریال بود و خیلی وقتها مثل یک تصویر غیر واقعی از پس ذهنم رد می شود و من با سن کم شیفته این بازی نور سایه و صدا می شدم. مامان بابا علی هنگامه به پشتیهایی که دور اتاق چیده بودند تکیه می زدند و من می چسبیدم به دامان مامان. در این میان به اتاقهای دیگر هم سر کشیده بودم. هر یک موزه ای بودند از تار و کمانچه های عتیقه و گاه جواهر نشان که به دیوار آویزان شده بودند و نوشته ها و اسناد دست نوشت و نقاشی های قدیمی و .... که طی سالهای سال از اجداد او نسل به نسل دست به دست شده بودند.

یک روز از روزهای احیا بود. باز شاه عمرالله با چهره ای خندان و بلوز سفید رنگ به پیشباز ما آمده بود. به مامان گفتم من فکر می کردم اینها که انقدر علی را دوست دارند امروز ناراحت باشند! مامان گفت اینها به مرگ علی اعتقاد ندارند. میگویند علی همیشه زنده است.

چند سال پیش یکی از دوستانم در پاریس که به طرز عجیبی مشتاق دیدن شاه عمرالله بود را پیش او فرستادم. رفته بود و گفته بودند شاه عمرالله فوت کرده است.

آخرین بار پای تلفن از بابا از شاه عمرالله می پرسم. می گویم آشنایی شما از کجا بود؟ می گوید زمانی که رییس دادگستری استان بودم از شاه عمرالله که در مردم از احترام بسیار بالایی برخوردار بود کمک می گرفتم تا در اختلافات میانجی شود و ریش سفیدی کند تا کار به دادگاه و تشکیل پرونده نکشد. بسیاری از وقتها هم موثر بود. حرف او در مردم خیلی تاثیر داشت. دوستی ما بر می گردد به آن روزها. علی شاید یکساله بود.(جالب اینکه این یک روند اجباری در سیستم قضایی امریکاست که دو طرف باید چندین جلسه در حضور داور -میدییتور- که یک یا چند نفر حقوقدان هستند به گفتگو بنشینند تا حتی المقدور اختلاف همانجا فیصله پیدا کند. معمولا داور در این مرحله تا حدودی رای دادگاه را هم برای آنها پیش بینی می کند. تا در وقت و هزینه دادگاهها صرفه جویی شود.)بابا ادامه می دهد:‌ این سالهای آخر همسرش را از دست داد و یکی از مریدانش که خیلی به او اعتقاد داشت با او ازدواج کرد. حتی هیچوقت در حضورش نمی نشست و او را آقا آقا صدا میکرد. من و مادرت چندین بار در بیمارستان سجاد از او عیادت کردیم. بغض می کند و می گوید شاه عمرالله علاقه عجیبی به علی داشت.می گویم چه کسی جانشین او می شود؟ می گوید پسرش که در کرمانشاه استاد ریاضی است شب جمعه ها به باغ می رود. در باغ را باز می گذارد و چراغها را روشن می کند. تا هر که دلش خواست برود آنجا. تا چراغ خانه روشن بماند.

2 comments:

Anonymous said...

I know it does not help, i know it is not even anything. But Ali is in our thoughts and we all pray for his return to his family and to you.

Helaleh said...

mamnoon. I believe prayers help.